صفحات


غلامرضا سال 65 شهید شد.
همان سالی که من دنیا آمدم. قطعه ی شهدا دفن شد.
یک سال بعد، مادرش شد دادای من. دادای بزرگ و چاق و سبزه با موهای کوتاه حنایی که جرات می کرد سوسک را از یک لنگ پا بگیرد و توی هوا تکان بدهد.
غلامرضا را توی مرز، کردها سر بریدند، برای همین من کرد هارا دوست نداشتم، وقتی می گفتند فلانی کرد است من فکر می کردم یک آدمی با شلوار گشاد توی کوه ها با ساطور دنبال آدم های دیگر می کند و سرشان را می برد . من هیچ چیزی از غلامرضا نمی دانستم. تا آبان ماه سال 70 که توی ختم پدربزرگم دادا چسبیده بود به در آشپزخانه و فریادهای عجیبی می کشید و غلامرضارا صدا می کرد و به بنیانگذار فحش می داد. آن شب من خیلی ترسیدم. دادا که هیچوقت اصلا نه عصبانی می شد نه غصه می خورد تمام شب عربده زده بود. فردا رفتم بالای سرش که فرش هارا می تکاند گفتم تو دیشب گریه کردی؟ گفت نه. گفتم چرا گریه کردی. گفت باید بروم برای هردومان بستنی بیاورم. بستنی چوبی پاک که توی کاغذ بود و همیشه نصف کاغذ را باید از توی حلقم می کشیدم بیرون.
آن شب خواب دیده بود پسرش گفته بود مادر اینقدر به اون آقا فحش نده، برای همین هم دیگر به بنیانگذار فحش نداد، فقط می گفت ازش نمی گذرم. دوازده سال برای تولد غلامرضا صبر کرده بود و آخرش پسرش توی 16 سالگی دو قسمت شده بود.
دادا شخصیت ایده آل من بود. وقتی روی زمین با تشت آب و کهنه پهن می شد من با تحسین نگاهش می کردم و فکر می کردم هیچ کاری بهتر از این نیست. عین دادا روسری سرم می کردم و کنارش با سطل و کهنه ی خودم زمین را می سابیدم. با افتخار به همه می گفتم می خواهم مثل دادا بشوم. خدمتکار بشوم. دادا هیچوقت دعوام نمی کرد. من خیلی توی جام می شاشیدم. تا گردن توی شاش خودم بیدار می شدم. می گفت هیچ عیبی ندارد، می گفت خودش هم گاهی اینکار را می کند. بعد همه ی ملحفه هارا عوض می کرد، زیر تشک ها نایلون می انداخت. من هم هیچ وقت از این قضیه ناراحت نمی شدم. هیچوقت از اینکه بشاشم توی جام نمی ترسیدم. یک شب هم از سرم افتاد، دیگر نشاشیدم.
یک عالم ویترین دیواری داشتیم که پر بودند از سرویس های چینی و بلور و این سرویس ها کلی چس و فس داشتند توی خانه ی ما. وقتی همه می رفتند مهمانی، دادا در ویترین هارا باز می کرد، همه ی سرویس هارا در می آوردیم. باهاشان شام می خوردیم، چای می خوردیم. بازی می کردیم. به من نمی گفت مواظب باش نیافته. هیچوقت. می خندید می گفت بیا حالا توی این یکی چای بخوریم. هیچوقت هم نشکستند.
یک بار سر اینکه چه لباسی بپوشم با مامان دعوا کردیم، من گفتم اصلا هیچی نمی پوشم، چهار یا پنج سالم بود، توی اتاق حبس شدم. دادا به مامان می گفت سر به سر این نذار، این لجبازه، لجش رو در نیار. مامان می گفت باید ادب شه. در عوض دادا آمد توی اتاق، به من گفت خب، کون لختی؟ گفتم که کون لختم و خیلی هم خوبه. بعد به من گفت دوست داری پرواز کنی؟
من تمام بچگی فقط یک رویا داشتم: که پرواز کنم. برگ های گلدان را می کندم با چسب نواری می چسباندم به خودم و از روی بلندی ها می پریدم. هرچی همه می گفتند بچه جان نمی شود، از نظر من بدیهی بود که اگر بال داشته باشم هیچ فرقی با پرنده ها ندارم، می شود.
بعد یادم داد اگر روی تخت بپرم دوباره با فنرمی روم بالا. خلاصه من شروع کردم هی پریدن و دستهام را توی هوا تکان می دادم و جیغ می زدم که هورا ! دارم پرواز می کنم. بدین ترتیب من و دادا موفق شدیم تشک های فنری آمریکایی که مایه ی مباهات بابا بودند را طی چند سال بالکل منهدم کنیم. بعلاوه جلوی تخت مامان یک آینه ی قدی بود که وقتی "پَر پَر" می کردم می توانستم به لُپ هام نگاه کنم. یک سِری آویزان می شدند و یک سِری توی چشمهام فرو می رفتند.
از دادا فقط یک عکس دارم، تولد هفت سالگی، نصف سرش از عکس بیرون افتاده. 10 سال پیش سکته ی ناقصی کرد. فلج شد، من یک بار، فقط یک بار دیدمش. حالا که این را می نویسم می دانم چقدر آدم گه ای هستم. من یک بار رفتم دیدمش، روی تخت، قدر یک جوجه شده بود، درست و حسابی حرف نمی زد اما من را شناخت و هی به مامان سفارش می کرد این دختر را سر لج ننداز. من نمی دانستم باید چکارش کنم. باید پشتش را می گرفتیم بلندش می کردیم که چندتا قاشق غذا فرو بدهد و بعد باید برایش پوشک می گذاشتند و اینها همه مغز من را متلاشی می کردند. یک چیزی بود که همان آبان 70 هی می گفت خوش بحال این آقا، شب خوابید و صبح پا نشد، آدم فقط محتاج کسی نشه. آدم کثیف و ضعیفی که من بودم، که من هستم، طوری زندگی کرده م انگار دادا همان 10 سال قبل مرد و انگار نه انگار که اینقدر محتاج و علیل شد.
من اصلا هیچی نداشتم که به دادا بگویم. من نمی توانستم آنجا بایستم و نگاهش کنم و بگویم اشکال ندارد اگر اینطور شد. زورم نمی رسید وسط اتاق بایستم و بگویم اشکال ندارد اگر جایت را خیس کردی.


No comments: